شهید عباس بابایی

یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم..

. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت من سوار موتور شود . بعد از سوار شدن پیرمرد،به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون من خودم پیاده بقیه راه را رو میام
پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای انکه من به زحمت نیفتم ، همه مسیر را دویده بود



نظر  

نوشته شده توسط حسین منصوری نژاد در یکشنبه 90/1/28 ساعت 11:23 صبح موضوع | لینک ثابت